loading...

بنویس

جملات زیبا، توصیفات جدید ، شخصیت پردازی‌های جذاب و صحنه سازی‌ها ماهرانه از کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بازدید : 15
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 3:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

شعر مناظره (حره) دختر حلیمه با حجاج:

بنویس

قصریست بس مخوف و در او حاکمی‌عنود
در نزد او زنی ز علی مدح می‌سرود

بُد حرّه نام زن ز محبّین مرتضی
حجّاج حاکم است ولی پست و بس دغا

گفتا خبر رسیده علی را تو از وفا
برتر شمرده‌‌‌ای ز دو اصحاب مصطفی

پاسخ بده وگرنه سرت را جدا کنم
این کار را برای رضای خدا کنم

زن گفت‌‌‌ای امیر دمی‌کن تو یک نظر
بر محضرت خلاف رساندند این خبر

هرگز چنین نبوده تو از این سخن گذر
از این سعایت و زچنین صحبت الحذر

حجاج شاد گشت و بگفتا که آفرین
دیگر حذر نما تو ز گفتار آتشین

احسنت بر تو‌‌‌ای زن آزاده مرحبا
از تو همین رواست تو ننموده‌‌‌ای جفا

زن گفت اشتباه نمودی تو‌‌‌ای امیر
بشنو و بعد از آن سر من از تنم بگیر

ای خاک تیره بر سر آن بی حیا دو کس
من گفته ام علی ز رسل برتر است و بس

از نوح و آدم و ز خلیل و کلیم و هود
هم از مسیح برتر و او علّت وجود

لایق نیند آن دو بت پست و بی قرین
با خاک کفش قنبر مولای متّقین

از خشم شد پیاله‌ی چشمش بسان خون
آن حاکم پلید و به کردار پست و دون

جلّاد را صدا زد و نعتی چو باز کرد
آهنگ کشتن زن آزاده ساز کرد

گفتا اگر برای کلامت تو از خدا
حجّت نیاوری سرت از تن شود جدا

جلّاد یک طرف زن آزاده یک طرف
خشم و نگاه حاکم قدّاره یک طرف

ای دوستان محبّ علی سخت با ولاست
جام محبّ صادق مولا پر از بلاست

ای دوستان محبّ علی سخت بی ریاست
دارد به سینه عشق علی را که کیمیاست

اندر دفاع حقّ علی وجه ذات هو
اهل معامله نبود دوستدار او

لب را چو زن به آیه‌ی قرآن حق گشود
از قول حق به مدح علی آیه می‌سرود

گفتا که جاهلی تو به آیات مدح او
بشنو فضائلش به خدا اوست وجه هو

آدم کجا فضائل شیر خدا کجا
گِل بود و گشت آدم با دست مرتضی

این گفته‌ی خداست به آدم که دور باش
از آن درخت گندم و در راه نور باش

آدم بخورد گندم ممنوعه را ولی
کّفاره‌ی گناه پدر مرتضی علی

یک عمر خورده نان جو دارم از این عجب
مُهری زند به کیسه‌ی نان، صاحب رجب

حجّاج گفت :برتری او به نوح چیست؟
رسوا شوی اگر ز کتابت دلیل نیست

گفتا که نوح زحمت جانانه می‌کشید
بر گمرهان چو نعره‌ی مستانه می‌کشید

امّا تمام گشت چو صبرش ز روی قهر
نفرین نمود و آب گرفتی تمام دهر

امّا کجاست صبر کسی مثل مرتضی
صبر خداست صبر شه ملک لا فتی

در دیده خار و صبر کند استخوان به حلق
نفرین نکرد صبر علی را ببین به خلق

بی اختیار حاکم خون ریز خنده کرد
گفتا به حرّه برتری از صد هزار مرد

شیواست منطقت ز کتاب رب جلیل
گو برتریّ حیدر تو چیست بر خلیل؟

گفتا خلیل اهل یقین بوده در دلش
گفته چگونه مرده شود زنده از گلش؟

آمد ندا که نیست به قلبت یقین مگر؟
گفتا فزون شود تو نشانم دهی اگر

در وادی عزیز خدا مرتضی نگر
هرگز نگفته بهر خدایش اگر مگر

گیرد اگر که پرده‌ی هفت آسمان خدا
افزون نمی‌شود به یقین شه ولا

چشم خداست چشم علی چشمه‌ی حیات
می‌جوشد از لبان علی فخر کائنات

دست و زبان و گوش خداوند عالی است
او مرده زنده می‌کند از نفس خالی است

با این چنین فضائل و با این چنین خصال
صلوات بر محمّد و بر حیدر است و آل

حاکم بگفت:برتریش بر کلیم چیست؟
گفتا که گوش کن که بدانی امیر کیست

موسی ز غبطیان چو یکی را زدی به مشت
از ترس می‌دوید ز ابناء آن که کشت

حیدر به ذوالفقار بخواندی به کعبه بین
حکم برائت از همه کفّار و مشرکین

در آن مکان که کشته ز هر خانه یک نفر
کفّار زیر لب همه گفتند الحذر

این حیدر است و با نگهش خصم می‌کشد
وز تیغ او کام عدو مرگ می‌چشد

این حیدر است و ضربه دوم نداشته
از کشته‌ها پشته بسی او گذاشته

این حیدر است و پا به رکابش چو می‌نمود
جبریل از عذاب خدا آیه می‌سرود

این حیدر است و بس که سریع می‌کشد عدو
عاجز شده است قابض الارواح بین از او

این حیدر است و دست به تیغش چو می‌رسید
بنگر ملک برای بقا صور می‌دمید

خرده گرده حیات به یک تار موی او
ولّله قدسیان همه مست از سبوی او

خم قامت فلک ز خم ابروان او
خیبر چشیده قدرت آن بازوان او

احمد ندیده مثل علی یار و غم گسار
یک ضربه اش فزون ز عبادات روزگار

حجّاج مثل خیش به گل ماند زین سخن
گفتا به حرّه خویش براندی تو از محن

امّا فضیلت علوی بر مسیح چیست؟
برتر ز روح خالق داور بگو که کیست

روح الّله است و مادر او مریم طهور
برگو به من تو‌‌‌ای زن آزاده و جسور

پس حرّه گفت مریم عذرا به مرتبت
باشد کنیز فاطمه از روی مرحمت

در وادی مقدّس و در سرزمین قدس
چون خواست وضع حمل نماید امین قدس

آمد ندا به مریم و او را خطاب کرد
اُخرج خطاب آمد و او را عتاب کرد

کین جا مکان راز و نیاز است‌‌‌ای کنیز
بیرون برو ز خانه اگر چه بُدی عزیز

کعبه مگر که خانه‌ی راز و نیاز نیست
آن جا مگر که قبله‌ی اهل نماز نیست

بنت اسد چو حامل عشق بتول بود
آن مادری که حامی‌دین رسول بود

تا بر حریم کعبه قدم را گذاشتی
صدها ملک خدا به قدومش گماشتی

آن قدر بُد عزیز خدا مهلتش نداد
تا که ز در به کعبه در آید مه وداد

دیوار باز شد که بدانند انس و جان
تنها علی است مظهر اعجاز در جهان

قدر و شرف نگر که مسیح روح منجلی
خواند نماز پشت سر مهدی علی

ای آسمان ز هجر رخ یار نازنین
خون گریه کن ز غیبت آن صاحب زمین

یا رب به حق آن زن آزاده‌‌‌ای خدا
یا رب به دوستان علی شاه لافتی

بر سینه‌های چاک شهیدان کربلا
جان رقیه غنچه پژمرده از جفا

روز ظهور مهدی صاحب زمان رسان
دور حیات بی رخ زیبای او چه سان؟

سروده حسن بهاری

بازدید : 15
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 3:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

📚 #رمان سلام بر میت 👈 ۵۵ هزار تومان

📚 سامورایی در میدان مین 👈 ۶۵ هزار تومان

📚 چشم حاج آقا 👈 ۵۰ هزار تومان

📚 ساحل خونین اروند 👈 ۵۰ هزار تومان

📚 حمله به ناو آمریکایی 👈 ۲۰ هزار تومان

📚 شب حنظله‌ها 👈 ۳۰ هزار تومان

📚 گلوله‌های داغ 👈 ۱۶ هزار تومان

حاج محمد ۷۰ هزار تومان

بازدید : 14
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 3:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه:

نویسنده، استادی است تمام عیار در خلق زبان جدید و همه فهم با زیبایی‌های منحصر به فرد. او با شجاعت و مهارت دست به کارهای بزرگ و جدید می‌زند. این رمان روایتی است از ارواح ساکن در وادی‌السلام نجف، که همگی به عشق امام خمینی ره و مکتب جهانی او زنده شده‌اند و حرف می‌زنند. ارواح حرف‌های زیادی برای گفتن دارند، از ماجراهای تبعید امام به فرانسه و ماجراهای کودتای حزب بعث عراق بگیر تا ماجرای فیضه و شیخ غریق.

این رمان خواندنی که توسط انتشارات شهرستان ادب چاپ شده، پر از فضاسازی‌ها و توصیفات جاندار و پرکشش است. خواندنش به ما می‌فهماند که ملت شریف و عظیم ایران و عراق یک همبستگی تاریخی با هم دارند در زیر سایه اهل بیت علیهم السلام. به یقین می‌توان گفت که استاد شرفی خبوشان سطح ادبیّات ایران را چندین پله ترّقی داده است. بی‌شک این کتاب یک شاهکار ادبی است هم از لحاظ فنی و هم محتوایی.

جملاتی زیبا از کتاب:

یاد ننه‌ام افتادم. آن شب که گلوله از پشتم رد شد، ننه من زنده بود. گلوله از پشتم رد شد، از آن‌طرف درآمد. آن لحظه را خوب یادم مانده؛ هیچ آدمی‌نیست که لحظه مرگ را یادش برود. هر کس گفته یادم نیست، دروغ گفته. این‌طور بود سوراخ شدن پشتم. وقتی افتادم، خون از همان سوراخ به جان خاک رفت. خاک تشنه بود انگار. (ص۲۳)

از جای ترکش‌ها خون می‌آمد و دست و پام را سرد می‌کرد. دهنم خشک شده بود. خون روی چشم چپم دَلَمه شده بود. یک جای سرم داشت زُق‌زُق می‌کرد. یاد مامان فخری افتادم؛ یاد آبجی، یاد داداش. قیافه بابام آمد توی نظرم. (ص۳۳)

واقعا موقع نقل این روایت امکان ندارد از شرح خوابیدن آرام جناب سیّد تبعیدی بر نیمکت اداره امن‌العام صفوان صرف‌نظر کرد؛ از آن دراز کشیدن و با طمأنینه عبا بر سر کشیدن و فراغت، وقتی بقیه، دلشان متلاطم است و هول دارند و فکرشان مشغول و مرعوب است. (ص۶۰)

آقام مرد شدنم را با دو سه چیز اندازه می‌گرفت؛ یک اینکه بتوانم بدون اینکه آخ‌واوخ کنم و از جایم بلند شوم و مُفم را بالا بکشم و بروم صورتم را بشورم، یک گونی پیاز را پوست بگیرم و چرخ کنم و بریزم توی دستمال، بچّلانم که آبش برود؛ ... (ص۶۲)

بیشتر پتوها یا غرق خاک بودند یا گل و خون بهشان خشکیده بود و رنگشان عوض شده بود. معلوم بود پتوها روی شهدا بوده یا زخمی‌ها را گذاشته‌اند روی پتوها. با اینکه خون به پتوها نشسته بود و رنگشان عوض شده بود، هیچ بو نمی‌دادند. زری می‌گفت: « از بعضی پتوها بوی گلاب بیرون می‌زند. » زن‌ها موقع شستن پتوها وضو می‌گرفتند. یک نفر هم کنار طشت‌ها روضه می‌خواند و بقیه گریه می‌کردند. (ص۶۴)

به طور دیگرش هم فکر کرده بودم؛ تنم را تیری سوراخ می‌کند و من تا جایی که می‌توانم لبخند می‌زنم. بعد دست حناگذاشته‌ام را می‌گذارم روی عکسی که دوخته‌ام روی جیب سمت چپ پیراهنم و از تنم جدا می‌شوم... (ص۸۳)

کرواتم را راحت کرده بودم و مشاهده می‌کردم که ابوضیغم هم خفقانش شده است و دفعتاً ردّ شوره لباسش را نظر می‌کند. لازم مصقل وضعش راحت بود... اما معلوم بود عصبانی‌ست و از حالت فکّش می‌شد فهمید که دندان‌های آسیای لعنتی‌اش را به هم فشار می‌دهد. (ص۱۱۷)

مثلاً همان روز دوم ورود امام به عراق که عبدالرزاق محی‌الدین، وزیر عبدالسلام عارف، به ملاقات رفته بود و امام خیلی اعتنایی نکرده بود یا تیمور بختیار که هر چه کرده بود، امام راهش نداده بود و با خفّت، خودش را همراه یک هیئت عراقی داخل کرده بود؛ یعنی همراه شبیب المالکی، استاندار کربلا و امام به او اعتنا نکرده بود و حتّی یک کلمه با او حرف نزد... (ص۱۴۳)

در گرمای طاقت‌فرسای نجف، در آن تابستان هشت‌ماهه که از آسفالت خیابان آتش بلند می‌شد و آب را در لوله‌ها به جوش می‌آورد... غریق شنیده بود که امام، اصرار اطرافیان را برای رفتن به کوفه قبول نکرده و هرچه گفته‌اند که شما هم مثل همه مراجع و طلبه‌های متموّل خانه یا ملکی در کوفه اجاره کنید و شب‌ها یا لااقل آخر هفته‌ها را از گزند گرمای نجف به آنجا پناه ببرید... امام گفته‌اند که : « نمی‌آیم! من چگونه به آنجا بیایم و استراحت کنم در حالی که در ایران دوستان ما در زندان و تبعید و شکنجه هستند؟» (ص۱۴۷)

... یک شب در جانب شرقی وادی‌السلام به جماعتی برخوردم که روایت دل‌خواهشان، شگفت‌انگیزترین روایت تاریخ بود. روایت‌های دل‌خواه من در برابر روایت آنها حرفی برای گفتن نداشت. روایان جانب شرقی وادی‌السلام مقتل‌خوانانی بودند که در نظر من کربلا را خون‌بارترین روایت جهان جلوه دادند... (ص۱۶۹)

کبلایی جعفر از بالای داربست می‌گفت چارک. حالا استانبولی گچ و خاک هم کنار دستش، یک دست را برده بالا، گرفته به آجر قبلی که به گچ چسبیده و با دست دیگرش منتظر است که من فرزی با تیشه، آجر را چارک کنم، بزنم توی آب سطل و بیندازم بالا. چهارک اگر می‌شد سه‌قد یا لاشه، کبلایی با پایش، استانبولی پر از گچ و خاک را پرت می‌کرد روی سروصورتم. (ص۱۸۱)

«... آن اشخاصی که بیش از سی چهل الی صد تومان در ماه ندارند، این‌ها مفت خورند؟ آن اشخاصی که هزار میلیونشان، هزار میلیونشان یک قلم است، هزاران میلیونشان در جاهای دیگر است، این‌ها مفت خور، زیاد نیستند؟ ما مفت خوریم؟ مایی که مرحوم آقای شیخ عبدالکریممان وقتی که فوت می‌شود، آقازاده‌های آن، همان شب چیز نداشتند، همان شب شام نداشتند. » همه تکان خوردیم. حمعیّت سیاه‌پوش چنان گریه سر دادند که انگار یک عالم کبوتر را پر داده باشی هوا و این صدای پردادنشان باشد.(ص۱۸۵)

بازدید : 588
چهارشنبه 30 ارديبهشت 1399 زمان : 13:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه:

این کتاب ۱۶۸ صفحه‌ای، زندگینامه و خاطرات شهید عارف علی حیدری است که به چاپ دوم رسیده است. در شصت قسمت مجزا خاطرات زیبا و اثرگذار این شهید عزیز آورده شده است.

قطعاتی زیبا از کتاب:

علی شدیدا نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت می‌کرد. نسبت به وضعیت جامعه، وضعیت دوستانش، نوجوانان مسجد و خیلی دغدغه‌های دیگر. برای این دغدغه‌ها فعالیت می‌کرد، با اینحال به خودش می‌گفت: علی بی‌خیال... علی بی‌خیال تمام چیزهایی شده بود که از خدا دور می‌کرد... کلا بی‌خیال دنیای مادی شده بود. (ص۴۸)

علی در آن شب زمستانی لباسش را در آورده بود و درون قبر خوابیده و غرق در مناجات با خدا بود. کل بچه‌ها منقلب شده بودند و به پهنای صورت گریه می‌کردند. همه تلاش داشتند علی را که واقعا از جلد ظاهری خودش خارج شده بود، از قبر خارج کنند. (ص۵۲)

علی می‌گفت: اگه ما نمی‌تونیم به فقرا کمک کنیم، ولی می‌تونیم یه طوری زندگی کنیم که لااقل یه کم اونها رو درک کنیم. اگه ما نمی‌تونیم به اونها پول بدیم که غذای خوبی بخورند، لااقل می‌تونیم پرخوری نکنیم و با غذای خیلی ساده سپری کنیم. (ص۶۳)

علی حیدری عاشق امام حسین علیه السلام و روضه‌هایش بود.... مشغول سینه زنی و شور گرفتن بودیم که حال علی دگرگون شد و بهم ریخت و روی زمین افتاد! ... علی با صدای بلند در حالی که تو این عالم نبود صدا می‌زد: حسین جان خوش آمدی، آقاجان خوش آمدی، ارباب خوش آمدی و ... به قول شهید علی حیدری: تنها راه سعادت؛ حسین جان، حسین جان، حسین جان.(ص۷۳)

بخشی از وصیّت نامه پرشور و عارفانه این شهید عزیز:

الله من گناهانم را به وسیله حسینت پاک کردم و از دریای پرتلاطم مادیات به وسیله کشتی حسینت گذشتم. الله من، دوستت دارم. چه کنم؟ الله دیگر اگر مرا به جهنم بری، آتش احساس کوچکی می‌کند در برابر آتش سوزش و عطش و تب هجران درون من.

من خیلی کمتر عطر خریده‌ام زیرا هر وقت بوی عطر می‌خواستم از ته دل می‌گفتم حسین جان، آن وقت فضا پر عطر می‌شد.(ص۱۴۶)

مطالب بیشتر:

سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم‌هادی

خاطرات تبلیغی یک طلبه

بازدید : 644
چهارشنبه 30 ارديبهشت 1399 زمان : 13:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

همیشه بازنویسی‌ جواب می‌دهد، گاهی باید صفحاتی را پاره کرد،

گاهی باید بخش عمده‌ای را حذف کرد ، فراموش کرد و امید به جبران داشت.

در آخرین شب قدر به نواهای گرم زیر گوش جان بسپاریم و لحظاتی به سینه بزنیم.

اگر نرمه اشکی به چشمتان آمد، من روسیاه را هم دعا کنید.

لطف حسین ما را تنها نمی‌‌گذارد

مطالب بیشتر:

بازدید : 734
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 12:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه:

این کتاب تجربه نزدیک به مرگ سه نفر را روایت می‌کند. بسیار تکان‌دهنده و پر از نکات ارزشمند و واقعا طلایی است. باید به خودمان برگردیم و گذشته را جبران کنیم. همین امروز هم دیر است! مجموعه‌‌‌ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش‌هایی از آن برای بیماران قلبی و روان‌های آسیب پذیر، نامناسب باشد . این کتاب توسط نشر معارف به چاپ سی و سوم رسیده است.

قطعاتی از کتاب:

-مثل یک چراغ روشن که درون و بیرونش را نور فرا گرفته باشد. اما ... اما فقط نور نبود. در واقع، مخلوطی از درخشش خالص، عشق ، ایمان و دانایی عظیم بود. احساس کردم پر از عشق، پر از آرامش، پر از ایمان شده‌ام ... (ص۶۶)

-این هم به آن تجربه مربوط می‌شود. هر وقت، ساعتی به دست می‌بندم، عقربه‌هایش از حرکت می‌ایستد. هر وقت موبایلی به دست می‌گیرم سیستم گیرنده و فرستنده‌اش از کار می‌افتد. گمان می‌کنم تجربه مرگ، تغییراتی در میدان الکترومغناطیسی بدنم ایجاد کرده است. (ص۸۰)

-ناگهان همان جا، بین هوا و زمین ، ثابت و آویزان ماندم. البته جسمم از من جدا شد و به سمت پایین سقوط کرد. انگار، تا پیش از آن لحظه، پالتویی از جنس فولادی سنگین روی دوشم داشتم ... خیلی خیلی لذت بخش بود... (ص۱۰۴)

-تا چه اندازه به جسد خاکی خود علاقه داشتید؟

-اصلا علاقه‌ای به او نداشتم. از نظرم فقط یک لاشه زشت، بدبو، سنگین و دل به هم زن بود. با وجود این کنجکاو بودم که بدانم سرانجامش چه می‌شود. (۱۰۸)

-... هر چیزی در دنیای مادی دارای قوه ادراک است. هر کلمه یک کتاب، هر نُت موسیقی، هر ذره عطر، شعور و احساس و حافظه دارد. همه آنها صداهای اطراف خود را می‌شنوند.تصاویر اطراف خود را می‌بینند ... (ص۱۳۷)

-چه کسی گفته که خدا درخواست شیطان را قبول کرد؟! بله شیطان تا روز قیامت ازخدا مهلت خواست؛ اما خداوند نه تا روز قیامت، تا زمانی نامعلوم به او مهلت داد. بنابراین شیطان دائم در هراس است که مرگش به طور ناگهانی فرا رسد. (۱۴۱)

توصیه قبل از آمدن به زمین: یکی اینکه در دنیا دیگران را دوست بدارم و به آنها کمک کنم. ما خلق شدیم تا به کمک هم در مسیر تکامل قرار گیریم. مهمتر از این، گفتند نباید فراموش کنم که خدا همیشه ناظر اعمال من است. (ص۱۵۱)

نمونه عذاب‌های روحی در جهنم، این‌هاست: حسرت زیاد، غم شدید، همدم شدن با شیاطین و ارواح خبیث و ترسناک، مورد تحقیر و سرزنش دیگران قرار گرفتن ... اما سخت ترین عذاب اخروی محروم ماندن گناهکاران از محبت الهی است. (ص۳۲۳)

بسیار ناراحت بودم. ماندن و همیشه ماندن در بهشت، تنها چیزی بود که می‌خواستم. مادرم گفت که چاره‌ای جز برگشتن ندارم. و چون شدیدا اظهار ناراحتی کردم. گفت: « تو باید به خاطر برگشتن به دنیا از خدا سپاسگزار باشی. فکرش را بکن، اگر برای همیشه مرده بودی همچنان در وادی حق الناس به سر می‌بردی. ... برگرد و روحت را بشو. کاری کن که وقتی دوباره آمدی تو را به آن وادی نبرند. » (ص۳۳۱)

آدم اگر فقط کمی‌فکر کند می‌فهمد که هیچ دلیلی برای مغرور شدنش وجود ندارد. مگر ما که هستیم؟ موجودی که از آب گندیده‌ای پدید آمده. موجودی که اندرون او ادرار و مدفوع و چرک نهفته. موجودی که اگر غلاف نداشت از بوی گند خود نمی‌توانست زندگی کند. (ص۳۳۵)

مطالب بیشتر:

سه دقیقه در قیامت / گروه فرهنگی شهید ابراهیم‌هادی

داستان یک انسان واقعی – بوریس پوله وی

بازدید : 691
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه کتاب:

این کتاب خاطرات حضرت‌ آیت الله العظمی‌خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی‌است. خاطرات به زبان عربی بوده که آقای محمدعلی آذرشب گردآوری کرده و آقای محمدحسین باتمان غلیچ ترجمه کرده است. بسیار جذاب و درس‌آموز است. برشی از زندگی حضرت آقا که تا کنون کسی نمی‌دانسته و برای هر فرد ایرانی و غیرایرانی می‌تواند عجیب و قابل تأمل باشد. این کتاب ترجمه‌ی فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که پیش از این به زبان عربی در بیروت منتشر و توسط سیّد حسن نصرالله معرّفی شد . و توسط انتشارات انقلاب اسلامی‌به چاپ رسیده است.

قطعه‌هایی قابل تأمل از کتاب:

هنوز هم به یاد دارم که این شایعه میان مردم رواج داشت که گروهی از روحانیون در اطراف مشهد، مجلس شبانه‌ای برپا کرده‌اند و در سماور، عرق ریخته‌اند و در قوری، شراب و مشغول مستی و عربده کشی بوده‌اند! (ص۱۷)

هنگام سخن گفتن همه‌ی جسمش حرکت داشت و وقتی می‌خواست سخنی را برساند، وجودش می‌لرزید. من خود به چشم دیدم وقتی نوّاب در مذمّت تشبّه به لباس غربیان سخن می‌گفت، مردی چنان تحت تأثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت، در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت! (ص۵۳)

آقای مصباح یزدی صورت جلسات را در یک دفتر به زبان رمزی- که خود، اختراع کرده بود و به خطوط علوم غریبه شباهت داشت- می‌نوشت؛ و برای اینکه بیشتر رد گم کند، در آغاز دفتر نوشته بود:« کتابی در زمینه علوم غریبه یافتم و آن را رونویسی کردم.» شاید آن نوشته‌ها الان نیز موجود باشد. (ص۸۰)

اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری می‌خواند ... بیت از مثنوی مولوی بود:

عار ناید شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله

صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است. شناختن همسایه‌ی زندانی‌ام و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد وتنهایی و غربت را از دلم دور ساخت. (ص۹۱)

در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سال‌ها بود که چانه‌ی خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می‌بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود ودلخوش شود. (ص۹۴)

به او گفتم: شما مأمورید و من هم مأمورم. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم، شما هم می‌توانید وظیفه‌ای را که برعهده دارید، انجام دهید. شما کاری بیش از کشتن من از دستتان برنمی‌آید، و من خود را برای کشته شدن آماده کرده‌ام؛ پس مرا از چه می‌ترسانید!

تأثیر چنین سخنی روی اهل دنیا، مانند تأثیر صاعقه است . (ص۱۰۹)

یک روز پسرم مصطفی را که دوساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده‌اند... مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک، به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره‌ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می‌نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدّت می‌گریست. نتوانستم او را آرام کنم... این امر به قدری مرا متأثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل‌آزرده بودم. (ص۱۵۱)

من درباره‌ی زهد و پارسایی این بانوی صالحه (همسرم) ، تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که می‌توانم بگویم، این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور می‌شد و خود می‌رفت و می‌خرید. هیچ وقت برای خود زیورآلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه‌ی پدری آورده بود و یا هدیه‌ی برخی بستگان بود. همه‌ی آنها را فروخت و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد. (ص۱۶۰)

شلّاق‌هایی با ضخامت‌های مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت، دو انگشت و یا بیشتر بود. یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آنقدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد تا خسته شد. نفر سوم شروع کرد به زدن. و به همین ترتیب ... (ص۲۱۰)

زندانی، جز برای رفتن به دستشویی و یا اتاق بازجویی ، اجازه‌ی خروج از سلول را نداشت. گفتم که رفتن به دستشویی فاجعه بود. اما بازجویی، دیگر قابل توصیف نیست. گفتم که یک روز در سلول ماندن، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی‌است. حالا می‌گویم یک روز بازجویی شدن، برابرِ گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است. (ص۲۴۱)

من نسبت به کودکان و زنان حسّاسیّت خاصّی دارم. هیچگاه نمی‌توانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمّل کنم... لذا وقتی آن کودک را که در حادثه‌ی سیل جان داده بود، دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم و عمیقاً گریستم. آن خانواده متوجه گریه و تأثر من شدند. آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متأثر شده‌اید، شگفت زده شدند. خبر گریه‌ی من میان بلوچ‌ها منتشر شد. (ص۲۹۰)

مطالب بیشتر:

خدایا انگار مستم و نمی‌فهمم!

بازدید : 691
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه:

داستانی که دو تا از شخصیّت‌های آن نوجوانان بسیار پرشور و خرابکار هستند. ماجراها بسیار پرکشش و جذاب جلو می‌رود و طنز فاخر و پر و پیمانی دارد. مثل همه کارهای جناب امیریان نثر روان و جذاب و فوق العاده‌ای دارد. این رمان نوجوان که در فضای کوهستانی جبهه‌های غرب کشور می‌گذرد، تاکنون ۱۴ بار توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.

جملاتی از کتاب:

ناگهان سیدعلی چنان خنده‌ای کرد که یوسف ار جا پرید. اول فکر کرد سیدعلی دچار حمله‌ی عصبی و هیستیریک شده که آن‌طور می‌لرزد و قه‌قه می‌خندد و اشک می‌ریزد! سیدعلی چنان می‌لرزید و پیچ و تاب می‌خورد که کم مانده بود از حال برود.عزتی هم دستش را گرفته بود جلوی دهانش و سرخ شده بود؛ انگار از قصد می‌خواست خودش را خفه کند. مراد در گوشه‌ اتاق به سجده افتاده بود و با مشت به زمین می‌کوبید و جیغ می‌زد! (ص۷۳)

باران ریزی می‌بارید. ابرهای کپه‌شده روی قله‌ها به رنگ کبود درآمده بودند. هر چند لحظه آذرخشی در گوشه‌ی آسمان می‌درخشید و بعد صدای پر زورش همه‌جا را می‌لرزاند. (ص۱۸۷)

یوسف جان، بحث خشم شب و انفجار و شلیک و بگیر و ببند نیست. اون‌ها یه مشت قاطر هستن که نزده می‌رقصند، وای به روزی که بخوای براشون تیر و توپ در کنی. (ص۱۹۹)

یوسف خنده‌ای کرد که ترجمه‌ای از نوعی گریه بود. سفیدی چشم‌هایش سرخ شده بود و بدنش داغ‌داغ. به عمرش آن‌قدر سعی نکرده بود خودش را کنترل کند و حمله نکند! (ص۲۹۲)

گلوله‌ها مثل زنبورهای خشمگین و دیوانه ویزویزکنان از هر طرف هجوم می‌آوردند. به تخته سنگ‌ها می‌خوردند و تراشه‌های سنگ و ماسه را به سروصورت رزمندگان می‌پاشیدند. منورها در حال خاموش شدن به طرف زمین، سقوط می‌کردند و سایه‌ها را کش داده، روی زمین و تخته سنگ‌ها می‌کشیدند. (ص۳۰۷)

مطالب بیشتر:

لب‌های خشکیده

بازدید : 645
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه:

چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم! جمله‌ای قابل توجه در روی جلد کتاب است. و داخلش بیش از هر چیزی پایبند به این جمله. این کتاب ۷۲۱ صفحه‌ای تا کنون پنج بار توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. اولین عبارتی که در کتاب نوشته شده ، سخت تکان دهنده است: « اگر استعداد نداشته باشید، خودتان را بکشید هم نویسنده نخواهید شد؛ اما اگر استعداد داشته باشید، فقط باید خودتان را بکشید تا نویسنده شوید.»

نکات مهم و قابل توجه از کتاب:

نویسنده ابتدا باید استعداد داشته باشد، بعد پشتکار و در انتها توان مدیریت افسردگی. افسردگی در سه مرحله به نویسنده هجوم می‌آورد: ابتدا زمان نوشتن و تمام کردن رمان، دوم هنگام ارائه به ناشر و رد شدن‌هایی پی‌درپی، سوم در زمان چاپ اثر و بی‌توجهی مخاطبان و منتقدان. (ص۸۴)

هر داستان جدالی است بین تغییر و باورپذیری. باورپذیرها معمولا با تغییرات کم همراه هستند و تغییرات زیاد معمولا باورناپذیرند. جذابیّت نقطه‌ی اتصال بیشترین میزان تغییر و باورپذیری است. (ص۱۰۴)

آشنازدایی مهمترین وظیفه‌ی ادبیات است که مهم‌ترین جلوه‌ی آن در زبان است. نزدیک به نوددرصد از رمان‌ها با دو زاویه‌دید اول شخص و سوم شخص محدود به ذهن نوشته می‌شوند. (ص۱۱۹)

فرم یعنی انتخاب قسمت‌هایی از پی‌رنگ که می‌خواهیم و حذف قسمت‌هایی از پی‌رنگ که نمی‌خواهیم و نیز انتخاب اجزاء ساختار. فصل بندی بخشی از ساختار رمان است. (ص۱۲۹)

اصول مهم در ریتم( تکرار زمانمند یک الگو) و تمپو(سرعت اجرای ریتم):

۱- جملات کوتاه ریتم را تند و جملات بلند ریتم را کند می‌کنند.

۲- توصیف حرکت، تمپو را بالا می‌برد و توصیف سکون، آن را پایین می‌آورد.

۳- صحنه‌های کوتاه ریتم را تند و صحنه‌های طولانی ریتم را کند می‌کنند.

۴- کشمکش بیرونی تمپو را بالا می‌برد و کشمکش درونی تمپو را پایین می‌آورد.

نکته: در هر لحظه از همه‌ی اصول چهارگانه‌ی ریتم و تمپو بیشترین بهره را ببرید. (ص۱۶۴ و ۱۶۵)

نوشتن با مغز بهترین راهنما برای رساندن نویسنده به دروازه‌ی قلعه‌ی رمان است. ورود به داخل قلعه‌ی رمان کار نوشتن با قلب است.

سه نظریه اصلی درباره نوشتن با قلب:

۱- تجربه‌ی زیسته : نوشتن درباره چیزهایی که قبلا آن را تجربه کرده است.

۲- ذخیره‌ی عاطفی : نوشتن درباره چیزهایی که بتواند هنگام نوشتن حسی مشابه با آن را احضار کند.

۳- نظریه‌ی کشف: آفرینش هنری خلق نیست بلکه کشف است. نویسنده باید سعی کند در حد بضاعت خود به جهان مثالی رمان دست یابد.

راه‌های رسیدن به جهان مثالی رمان:

۱- آشتی با من برتر: راه‌های رسیدن به من برتر عبارتند از: تزکیه روح ، تزکیه بدن ، رندی و درک دیگران ، تشخیص مهر و کین و زندگی در آن، رابطه بی‌واسطه با مخاطب.

۲-توانایی ایجاد تمرکز

۳- درک حال و هوا (ص۴۵۳ و ۴۵۴)

مطالب بیشتر:

بازدید : 612
سه شنبه 26 اسفند 1398 زمان : 2:40
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بنویس

بنویس

معرفی کوتاه:

خاطرات خوابگاهی دانشجوی دکترا در فرانسه که به خاطر حجاب و دست ندادن به مردها ، کانون توجه شده است و به عنوان یک زن نمونه ایرانی و اسلامی‌، سفیر فرهنگی کشورش می‌شود البته با افتخار. این کتاب ارزشمند توسط انتشارات سوره مهر به چاپ شصت و هفتم رسیده است.

رهبر معظم انقلاب در یکی از دیدارها فرمودند: کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم‌هایتان بخوانند.

جملاتی زیبا و اثرگذار از کتاب:

همون قدر بلند که نائل حرفش رو زد، جواب دادم: « دین اسلام می‌گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم، چون من رو به یاد خدا می‌ندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه. » ... امبروژا (دختر آمریکایی) سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید: « اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟ »

-«آره من دروغ نگفتم.» (ص۵۳)

بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه‌ام می‌ریخت. کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان برای خدا گریه می‌کرد؛ کاری غیرمعمول‌تر و غریب‌تر. چه حالی شدم! بغلش کردم... باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم...گفتم: « اشکای فرشته‌ها روی صورت تو چی کار می‌کنه دختر مسلمون؟! » سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم: « اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! » از پشت چشمه‌های چشماش خندید. (ص۹۳)

ژولی ، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: « ممنوم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی! » درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: « دین من چنین اجازه‌ای نمی‌ده؛ و گرنه تو که می‌دونی نامزد تو برای من هم محترمه. » همون طور که چشماش برق می‌زد گفت: « می‌دونم. می‌دونم. ممنون. » شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: « می‌دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم ... » ... امبروژا حرفاش رو شنید. حس می‌کنم به شدت به فکر فرو رفت. (ص۱۶۳)

خدا خودش کلید رو رو کرد. صفحه را باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن ...شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی‌زنه؛ نه صدایی، نه خنده‌ای ، نه تکونی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: « بده ببینم این کتاب رو ... تو اصلا نمی‌تونی بفهمی‌اون چیه! » ... ریاض دعا رو بلند بلند می‌خوند و سر تکون می‌داد: « یا الهی و سیدی و مولای و ربی ... صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک ... » نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می‌کرد؛ مثل یه بچه کوچک، سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودی‌م شد. (ص۱۷۳)

یه کم فکر کرد و پرسید: « یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمی‌پوشی؟! » گفتم: « اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمی‌پوشم. »

-چرا؟!

-چون باید همه‌مون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه انسانی من می‌بینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانوما مسابقه جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانومی‌در حال رقابت با اونا نیست.

نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: « خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام! » (ص۱۸۹)

بعد از چند دقیقه ادامه داد: « هر چی فکر می‌کنم می‌بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه. » بعد با هیجان بیشتری ادامه داد: « حتی به امنیّت ... متوجهی؟! به امنیّت زن می‌تونه مربوط بشه. » نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه من انداخت. چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد آروم گفت: « تو چه می‌دونی من درباره چی حرف می‌زنم... خوش به حالت! »

عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله بی‌نظیری گفت! توی چه موضع افتخارآفرینی گیر کردم! ... (ص۲۱۴)

اون هم درست مثل من هیچی نگفت ... فقط گریه کرد... سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براشون تکون دادم. لحظات آخر امبروژا بلند گفت: « اگه همدیگه رو ندیدیم ... » اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد: « اگه همدیگه رو ندیدیم ... روز ظهور همدیگه رو پیدا می‌کنیم.باشه؟! »

حتماً امبروژا! قول می‌دم هم‌رزم خوبم. و این بود خداحافظی دو بچه شیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه ... انگار همین امروز صبح بود. (قطعه طوفانی آخر کتاب. ص ۲۲۳)

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 31
  • بازدید کننده دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 61
  • بازدید ماه : 36
  • بازدید سال : 1106
  • بازدید کلی : 14202
  • کدهای اختصاصی